بازگشت اقتدارگرایان بزرگ به نظام بین الملل
بازگشت اقتدارگرایان بزرگ به نظام بین الملل
بازگشت اقتدارگرایان بزرگ به نظام بین الملل
مترجم: آقای نوروزی
سیاست و روابط بین الملل
چنين مينمايد كه تفوق كاپيتاليسم كاملا تثبيت شده است، اما در مورد برتري و تفوق كنوني دموكراسي اصلا نميتوان چنين گفت. كاپيتاليسم از سر آغاز مدرنيته بيوقفه گسترش يافته است. كالاهاي ارزان و قدرت اقتصادي برتر آن موجب اضمحلال و دگرگوني تمام نظامهاي اجتماعي – اقتصادي ديگر شده است؛ فرآيندي كه بهخصوص ماركس آن را در مانيفست كمونيست شرح داد. برخلاف پيشبينيهاي ماركس، كاپيتاليسم، كمونيسم را هم به همان ترتيب تحتتاثير قرار داد و در نهايت بدون شليك آن تير افسانهاي آن را «مدفون كرد.» استيلاي بازار آزاد كه انقلاب صنعتي – تكنولوژيك آن را پيش برد و تثبيت كرد به ظهور طبقه متوسط، شهرنشيني گسترده، گسترش آموزش، پيدايش جامعه تودهاي و رفاه و ثروت فراوان منجر شد. در عصر پس از جنگ سرد (درست مثل قرن نوزدهم و دهههاي 50 و 60 قرن بيستم) عموما اعتقاد بر اين است كه ليبرال دموكراسي در سيري طبيعي از تحولات فوق سر برآورد؛ ديدگاه مشهوري كه فرانسيس فوكوياما به آن استناد ميكند. در زمان حاضر بيش از نيمي از كشورهاي جهان دولت انتخابي دارند و در نزديك به نيمي از كشورها نيز آن اندازه حقوق ليبرالي مستحكم وجود دارد كه بتوان آنها را كاملا آزاد خواند.
اما دلايل پيروزي دموكراسي، بهخصوص پيروزي آن بر رقباي كاپيتاليست غيردموكراتيكاش در دو جنگ جهاني، يعني آلمان و ژاپن، تصادفيتر و غيرمنتظرهتر از آن چيزي بودند كه معمولا گفته ميشود. كشورهاي كاپيتاليست اقتدارگرا كه امروزه چين و روسيه نماد آن هستند ميتوانند راه عملي آلترناتيوي را به سوي مدرنيته پيش روي نهند، امري كه نشانهاي از آن است كه پيروزي كامل ليبرال دموكراسي يا تفوق آتي آن اجتنابناپذير نيست.
سرگذشت يك شكست غيرمنتظره
يكي از اين مزاياي احتمالي عملكرد بينالمللي دموكراسيهاست. شايد كمترينش اين باشد كه دموكراسيها در خارج چماق كوچكتري را به دست ميگيرند و توانايي بيشتري دارند كه از طريق همبستگيها و مقررات حاكم بر نظام بازار جهاني موجد همكاري جهاني شوند. شايد اين توصيف براي دوران جنگ سرد درست باشد، آن زماني كه اقتصاد بزرگ جهاني در دست قدرتهاي جهاني دموكراتيك بود، اما نميتوان چنين توصيفي را براي دو جنگ جهاني به كار برد. اين هم درست نيست كه گفته شود ليبرال دموكراسيها پيروز شدند چون آنها هميشه با هم متحد هستند.
در اينجا هم اين موضوع در دوران جنگ سرد، دستكم در مقام يك عامل موثر، درست بود، زماني كه اردوگاه دموكراسيهاي كاپيتاليست اتحاد خود را حفظ كرد و در عوض خصومت فزاينده ميان اتحاد شوروي و چين موجب از هم پاشيدن بلوك كمونيسم شد. اما در دوران جنگ جهاني اول اختلاف ايدئولوژيك طرفين بسيار كمرنگتر بود. نميتوان گفت كه ائتلاف فرانسه و بريتانيا حتمي و اجتنابناپذير بود، اين ائتلاف بيش از همه نتيجه حسابگري و موازنه قدرت بود و نه مشاركت ليبرالي. پيش از آن در اواخر قرن نوزدهم توسعهطلبيهاي دو كشور متخاصم بريتانيا و فرانسه آنها را در يك قدمي جنگ قرار داده بود و اين امر بريتانيا را بر آن داشت جدا در پي ائتلاف با آلمان برآيد. بهرغم رقابت ميان ايتاليا و فرانسه، بريدن ايتالياي ليبرال از اتحاد سهجانبه(1) در 1914 و پيوستنش به اتحاد بريتانيا- فرانسه در خلال جنگ جهاني اول به دليل ائتلاف بريتانيا و فرانسه بود، چه موقعيت خطرناك جغرافيايي شبهجزيره ايتاليا ايجاب ميكرد اين كشور در اردوگاه مخالف بزرگترين قدرت دريايي آن زمان، يعني بريتانيا، قرار نداشته باشد. به همين ترتيب در جنگ جهاني دوم نيز فرانسه به سرعت شكست خورد و از جبهه كشورهاي متفق خارج شد (متفقيني كه بعدا شوروي غيردموكراتيك را نيز دربرگرفت) و در اردوگاه قدرتهاي دستراستي توتاليتر قرار گرفت. مطالعه ائتلافهاي دموكراسيها نشان ميدهد كه رژيمهاي دموكراتيك براي اتحاد با يكديگر تمايل بيشتري از ساير انواع رژيمها از خود نشان نميدهند.
اين طور هم نيست كه شكست رژيمهاي كاپيتاليست توتاليتر در جنگ جهاني دوم شكست به دليل برتري آرمانهاي اخلاقي مخالفان دموكراتيكشان بوده است كه موجب ميشد مردم اين كشورها تلاش بيشتري از خود به خرج دهند؛ موضوعي كه مورد ادعاي ريچارد اوري (Richard Overy) مورخ و برخي ديگر است. طي دهه 1930 و اوائل دهه 1940 فاشيسم و نازيسم ايدئولوژيهاي پرشور جديدي بودند كه روح تازهاي در تودههاي مردم ميدميدند، در حالي كه ايدئولوژي دموكراسي در موضع دفاعي قرار داشت و فرسوده و بيروح به نظر ميرسيد. به عكس، رژيمهاي فاشيستي نشان دادند كه در طول جنگ بيش از دشمنان دموكراتيك خود در ميان مردمشان شور و شوق برميانگيزند و عملكرد ارتشهاي آنها در ميدان جنگ اغلب بهتر از عملكرد اردوگاه دموكراسيها ارزيابي ميشود.
آنچه برتري اقتصادي ذاتي ليبرال دموكراسي خوانده ميشود نيز اغلب آنقدرها هم قطعي نيست. تمام كشورهاي درگير در نبردهاي بزرگ قرن بيستم نشان دادند كه در توليدات نظامي بسيار كارآمد هستند. در جنگ جهاني اول آلمان نيمهديكتاتور در به كارگيري منابع و امكاناتش مثل رقباي دموكراتيك خود كارآمد بود. پس از پيروزيهاي اوليه آلمان نازي در جنگ جهاني دوم تحرك اقتصادي و توليدات نظامي آن طي سالهاي مهم 42-1940 كند شد. در حالي كه آلمان در موقعيت مناسبي قرار گرفته بود كه با نابود كردن شوروي و خيمه زدن بر كل اروپاي قارهاي تغيير اساسي در موازنه جهاني قدرت به وجود آورد و به دليل ضعف تدارك سلاح و تجهيزات براي نيروهاي نظامياش شكست خورد. دلايل اين نقص همچنان موضوع مباحثات تاريخي است، اما يك مشكل وجود چند مركز قدرت رقيب در سيستم آلمان نازي بود كه در آن تاكتيك «تفرقه بينداز و حكومت كن» هيتلر و نيز محافظت سرسختانه مقامات حزبي از قلمرو قدرت خود موجب هرج و مرج ميشد. به علاوه از سقوط فرانسه در ژوئن 1940 تا شكست در آستانه تصرف مسكو در دسامبر 1941 در آلمان عمدتا فكر ميكردند كه جنگ عملا به نفع آنها تمام شده است.
با اين حال از 1942 به بعد (كه ديگر خيلي دير شده بود) آلمان بر تحرك اقتصادي خود سخت افزود و از لحاظ نسبت بودجه نظامي به GDP خود را به ليبرال دموكراسيها رساند و حتي از آنها پيش افتاد (اگرچه حجم توليدات آن همچنان بسيار كمتر از چيزي بود كه در اقتصاد عظيم ايالات متحده توليد ميشد). به همين ترتيب به دليل اقدامات سهمگين امپراتوري ژاپن و اتحاد شوروي ميزان تحرك اقتصادي اين دو كشور از ايالات متحده و بريتانيا پيشي گرفت.
تنها طي دوران جنگ سرد بود كه در اقتصاد دستوري و متمركز اتحاد شوروي ضعفهاي ساختاري عميقي بروز كرد؛ ضعفهايي كه دليل مستقيم سقوط شوروي شد. در سيستم شوروي مراحل ابتدايي و مياني صنعتيشدن با موفقيت طي شده بود (البته با هزينههاي هولناك انساني) و در دوران جنگ جهاني دوم نيز روشهاي سيستماتيك توليد انبوه به نحو احسن به كار گرفته شده بود. طي جنگ سرد نيز شوروي از لحاظ نظامي مجهز به تجهيزات و تكنولوژي روز بود. اما به دليل انعطافناپذيري سيستم شوروي و نبود انگيزه اين كشور نتوانست به مراحل بالاي توسعه برسد و خود را با الزامات جهاني شدن و عصر اطلاعات وفق دهد.
اما دليلي هم وجود ندارد كه اگر رژيمهاي كاپيتاليستي توتاليتر آلمان نازي و امپراتوري ژاپن در جنگ نابود نشده بودند عملكرد اقتصادي آنها ضعيفتر از دموكراسيها ميشد. انضباط اجتماعي بيشتر در جوامع آنها ميتوانست ناكارآمدي ناشي از تبعيض و بيمسووليتي معمول در اين رژيمها را جبران كند. قدرتهاي دستراستي توتاليتر به دليل اقتصاد كاپيتاليستي كارآمدشان ميتوانستند بهتر و مطمئنتر از اتحاد شوروي در مقابل ليبرال دموكراسيها عرضاندام كنند. متفقين قبل و در دوران جنگ جهاني دوم آلمان نازي را به چنين ديدهاي مينگريستند. ليبرال دموكراسيها از لحاظ توسعه اقتصادي و تكنولوژيك مزيتي ذاتي بر آلمان نداشتند، اگرچه در مقابل ساير قدرتهاي رقيب از چنين مزيتي برخوردار بودند.
با اين اوصاف چرا دموكراسيها در نبردهاي بزرگ قرن بيستم پيروز شدند؟ دلايل اين امر در مورد دشمنان مختلف متفاوت است. دموكراسيها دشمنان كاپيتاليست غيردموكراتيك خود، آلمان و ژاپن، را شكست دادند زيرا آن دو كشورهايي با وسعت متوسط و منابع و امكانات محدود بودند و به مقابله با ائتلاف اقتصادي و نظامي بسيار بزرگتر قدرتهاي دموكراتيك به علاوه روسيه يا اتحاد شوروي برخاستند؛ ائتلافي كه در عين حال ذاتي و اجتنابناپذير هم نبود. اما شكست كمونيسم بيشتر به عوامل ساختاري مربوط ميشود. اردوگاه كاپيتاليسم كه پس از 1945 گسترش يافت و اكثر كشورهاي توسعهيافته را دربرگرفت قدرت اقتصادي بسيار بيشتري از بلوك كمونيسم داشت.
ناكارآمدي ذاتي اقتصاد كمونيستي هم مانع از آن بود كه كشورهاي كمونيستي بتوانند از منابع عظيم خود كاملا بهرهبرداري كنند و خود را به غرب برسانند. اتحاد شوروي و چين در مجموع بزرگتر بودند و بنابراين امكان آن را داشتند كه قدرتمندتر از اردوگاه دموكراسيهاي كاپيتاليست باشند. در نهايت آنكه بلوك كمونيسم شكست خورد زيرا سيستم اقتصادياش آن را در تنگنا قرار داد، در حالي كه قدرتهاي كاپيتاليست غيردموكراتيك، يعني آلمان و ژاپن، به اين دليل شكست خوردند كه بسيار كوچك بودند. عامل تصادف، نقشي كليدي عليه قدرتهاي كاپيتاليست غيردموكراتيك و به نفع دموكراسيها بازي كرد.
تاثير استثنايي آمريكا
اگر ايالات متحده در چنين موقعيت مناسب جغرافيايي و زيستمحيطي وسيع و مطلوبي قرار نگرفته بود نميتوانست به چنين عظمتي دست يابد، چنانچه از نمونههاي مشابه كانادا، استراليا و زلاندنو ميتوان به اين نتيجه رسيد. البته موقعيت جغرافيايي، هر چند بسيار مهم، فقط يك شرط لازم از ميان شرايط متعدد بود كه موجب شد اين قدرت عظيم و در واقع ايالات «متحده» در مقام بزرگترين واقعيت سياسي قرن بيستم ظهور كند. تصادف دستكم به اندازه ليبراليسم در ظهور ايالات متحده در دنياي جديد و در توانايي آن براي نجات دنياي قديم موثر بود.
در طول قرن بيستم قدرت ايالات متحده بيوقفه افزايش يافت و از مجموع قدرت دو كشور بعدي خود پيشي گرفت و اين امر بيترديد موازنه قدرت را به هر طرفي ميبرد كه واشنگتن در آن قرار داشت. آنچه موجب برتري ليبرال دموكراسيها شد نه مزيتي ذاتي، بلكه بيش از همه وجود ايالات متحده بود. در واقع اگر ايالات متحده نبود شايد ليبرال دموكراسيها نبردهاي بزرگ قرن بيستم را كاملا باخته بودند. اين امر نظريهاي جدي است كه اغلب در مطالعه گسترش دموكراسي در قرن بيستم ناديده گرفته ميشود؛ نظريهاي كه موجب ميشود دنياي امروز بسيار بيش از آنچه در تئوريهاي خطي توسعه بيان ميشود تصادفي و شكننده در نظر آيد. اگر عامل ايالات متحده نبود شايد قضاوت نسلهاي بعدي درباره ليبرال دموكراسي مشابه قضاوت يونانيهاي قرن چهارم قبل از ميلاد در مورد دموكراسي بود، يعني پس از آنكه دموكراسي آتن در جنگهاي پلوپونز شكست خورد.
«جهان دوم» جديد
يا اينكه به رژيم اليگارشي اقتدارگرايي تبديل ميشد كه در آن ائتلاف مقامات دولتي، نيروهاي مسلح و صاحبان صنايع حاكم بود، چنانچه امپراتوري ژاپن اينگونه شد (بهرغم آنكه در دهه 1920 يك دوره موقت ليبرالي را پشت سر گذاشت). بسيار بعيد است كه اگر آلمان نازي در جنگ دوام آورده بود به سمت ليبراليزاسيون ميرفت، چه رسد به آنكه در جنگ پيروز هم ميشد. از آنجا كه تمام اين تجارب تاريخي مهم به دليل جنگ نيمهتمام ماند براي پاسخ به پرسشهاي فوق تنها ميتوان به گمانهزني پرداخت. اما شايد تاريخچه ساير رژيمهاي كاپيتاليست اقتدارگرا در دوره صلح پس از 1945 سرنخي به دست دهد.
بررسيها نشان ميدهد كه در اين دوره دموكراسيها عموما از لحاظ اقتصادي از ديگر نظامها بهتر عمل كردهاند. رژيمهاي كاپيتاليست اقتدارگرا در مراحل اوليه توسعه دستكم به همان خوبي، اگر نه بهتر، عمل كردهاند. اما پس از گذر از حد مشخصي از توسعه اقتصادي و اجتماعي معمولا در آنها دموكراتيزاسيون به وقوع ميپيوندد. ظاهرا اين الگو بارها در آسيا، جنوب اروپا و آمريكاي لاتين تكرار شده است. اما اينكه بخواهيم از اين يافتهها الگوي توسعه را استنتاج كنيم ميتواند گمراهكننده باشد، زيرا شايد خود نمونههاي مورد مطالعه ناخالص داشته باشند. از 1945 به بعد نفوذ ايالات متحده و هژموني ليبرالي، الگوهاي توسعه را در سراسر جهان تحت تاثير قرار داده است.
از آنجا كه دو قدرت كاپيتاليست توتاليتر، آلمان و ژاپن، در جنگ متلاشي شدند و متعاقبا نيز در معرض تهديد شوروي قرار گرفتند برنامههاي گسترده بازسازي و دموكراتيزاسيون را پذيرا شدند. در نتيجه كشورهاي كوچكتري كه ميان كمونيسم و كاپيتاليسم، دومي را برگزيدند به جز اردوگاه ليبرال دموكراسي نه الگوي سياسي و اقتصادي ديگري سراغ داشتند كه از آن دنبالهروي كنند و نه بازيگر جهاني قدرتمندي كه به آن روي آورند. در نهايت دموكراتيزاسيون اين كشورهاي كوچك و متوسط احتمالا به همان اندازه كه تحت تاثير فرآيندهاي داخليشان صورت پذيرفت همان قدر هم به دليل نفوذ عظيم هژموني ليبرالي غرب بود. در زمان حاضر سنگاپور تنها نمونهاي است با يك اقتصاد واقعا توسعهيافته كه هنوز هم رژيمي نيمهاقتدارگرا در آن حاكم است و حتي اين رژيم هم احتمالا به دليل نفوذ نظم ليبرالي موجود در آن دگرگون خواهد شد. اما آيا اين امكان هست كه قدرتهاي بزرگي با وضعيت مشابه سنگاپور وجود داشته باشند كه در برابر اين نفوذ مقاوم باشند؟
اين پرسش با توجه به ظهور اخير قدرتهاي عظيم غيردموكراتيك نمود بيشتري پيدا ميكند، بالاتر از همه چين سابقا كمونيست كه اكنون كاپيتاليست اقتدارگرايي است با رشدي سرسامآور روسيه هم با افزايش قدرت اقتصادياش كمكم از ليبراليسم پس از كمونيسماش پا پس ميكشد و روز به روز بيشتر ماهيتي اقتدارگرا پيدا ميكند. برخي معتقدند در نهايت اين دو كشور به واسطه تركيبي از تحولات داخلي، ثروت روزافزون و تاثيرات خارجي احتمالا ليبرال دموكراسي خواهند شد.
احتمال ديگر آن است كه شايد آنها چنان وزن و قدرتي بيابند كه «جهان دوم» جديدي خلق كنند، جهاني غيردموكراتيك اما با اقتصادي پيشرفته. آنها ميتوانند قدرتمندانه نظم كاپيتاليستي اقتدارگرايي را بنا نهند كه در آن نخبگان سياسي، صاحبان صنايع و ارتش با هم پيوند خوردهاند، نظمي با رويكردي مليگرايانه كه با شرايط و ضوابط خاص خودش در اقتصاد جهاني مشاركت ميكند، همانطور كه امپراتوري آلمان و ژاپن چنين ميكردند.
اغلب گفته ميشود كه توسعه اقتصادي و اجتماعي موجد نيروهايي براي دموكراتيزاسيون است كه ساختار يك نظام اقتدارگرا توان تحمل آن را ندارد. اين ديدگاه نيز وجود دارد كه شايد «جوامع بسته» بتوانند در توليدات انبوه صنعتي سرآمد شوند ولي نميتوانند به مراحل پيشرفته اقتصاد مبتني بر اطلاعات دست يابند. در مورد اين موضوعات هنوز نميتوان با قطعيت اظهارنظر كرد، زيرا دادهها و يافتهها هنوز ناقص است. آلمان در دوره امپراتوري و در زمان نازيها از لحاظ اقتصاد پيشرفته علمي و اقتصاد صنعتي پيشرو بود، اما برخي خواهند گفت آن موفقيتها ديگر ملاك نيست زيرا اقتصاد مبتني بر اطلاعات بسيار متنوعتر است. سنگاپور غيردموكراتيك اقتصاد مبتني بر اطلاعات بسيار موفقي دارد، اما سنگاپور يك شهر – كشور است و نه كشوري بزرگ.
مدتها طول خواهد كشيد تا چين به مرحلهاي برسد كه بتوان وجود همزمان دولت اقتدارگرا و اقتصاد پيشرفته كاپيتاليستي را آزمود. تنها چيزي كه فعلا ميتوان گفت اين است كه در سوابق تاريخي چيزي وجود ندارد كه با استناد به آن گفته شود گذار قدرتهاي كاپيتاليستي اقتدارگراي امروزي به دموكراسي اجتنابناپذير است و در عين حال علائم فراواني هست مبني بر آنكه اين قدرتها توانايي اقتصادي و نظامي بسيار بيشتري از اسلاف كمونيست خود دارند.
چين و روسيه نمايانگر بازگشت قدرتهاي كاپيتاليست اقتدارگرايي هستند كه اقتصاد موفقي دارند؛ قدرتهايي كه از زمان شكست آلمان در 1945 غايب بودهاند. اما چين و روسيه بسيار بزرگتر از آلمان و ژاپن هستند. اگرچه آلمان كشوري با وسعت متوسط بود و در موقعيت نهچندان مناسبي در مركز اروپا واقع شده بود اما دو بار تقريبا حصارهاي دوروبرش را شكست تا با استفاده از توانمنديهاي اقتصادي و نظامياش يك قدرت جهاني كامل شود.
ژاپن در 1941 هنوز هم از لحاظ توسعه اقتصادي عقبتر از قدرتهاي جهاني آن روز بود اما از 1913 بالاترين نرخ رشد را در دنيا داشت. ليكن در نهايت هم آلمان و هم ژاپن از لحاظ جمعيت، منابع و توانمندي بسيار كوچكتر از آن بودند كه بتوانند از پس ايالات متحده برآيند. در عوض چين امروز پرجمعيتترين قدرت جهاني است و رشد اقتصادي خيرهكنندهاي دارد. چين از كمونيسم به كاپيتاليسم روي آورد و به اين ترتيب به اقتدارگرايي بسيار كارآمدتري رسيده است. همچنان كه چين به سرعت شكاف اقتصادي خود را با جهان توسعهيافته پر ميكند اين احتمال قوت ميگيرد كه اين كشور واقعا به يك ابرقدرت اقتدارگرا بدل شود.
ديدگاه غالب ليبرالي، اعم از سياسي و اقتصادي، حتي در مراكز اصلياش در غرب در معرض تحولات پيشبينينشده قرار دارد، تحولاتي همچون بحرانهاي اقتصادي ويرانگر كه ميتواند موجب از هم پاشيدگي سيستم تجارت جهاني يا ظهور دوباره كشمكشهاي قومي در اروپا شود؛ اروپايي كه مسايل مهاجرتي و اقليتهاي قومي مشكلات روزافزوني در آن به وجود ميآورد. اگر غرب دچار چنين نابسامانيهايي شود پايگاه ليبرال دموكراسي در آسيا، آمريكاي لاتين و آفريقا ميتواند متزلزل شود، نقاطي كه اين الگو در آن جديد و تثبيت نشده است. به اين ترتيب «جهان دوم» قدرتمند و غيردموكراتيك ميتواند براي بسياري در حكم يك آلترناتيو پرجاذبه براي ليبرال دموكراسي درآيد.
جهاني ايمن براي دموكراسي
به اين ترتيب آيا ظهور كاپيتاليسم اقتدارگراي پرقدرتتر به اين معني است كه شايد نهايتا مشخص شود دگرديسي قدرتهاي كمونيست سابق تحولي زيانبار براي دموكراسي در جهان بوده است؟ هنوز براي پاسخ خيلي زود است. ليبراليزاسيون اقتصادي كشورهاي كمونيست سابق موجب ترقي شگرف اقتصاد جهاني شده است و شايد باز هم تاثير بيشتري بگذارد. اما بايد در نظر داشت كه شايد آنها در آينده به سمت اقتصاد حمايتي حركت كنند، امري كه بايد جدا مانع تحقق آن شد. هر چه باشد گسترش اقتصاد حمايتي در آغاز قرن بيستم و نيز گرايش به اين نوع اقتصاد در دهه 1930 بود كه موجب راديكاليشدن قدرتهاي كاپيتاليست غيردموكراتيك آن زمان شد و هر دو جنگ جهاني را شعلهور كرد.
وجه مثبت براي دموكراسيها اين است كه با سقوط اتحاد شوروي و امپراتورياش كه موجب شد اروپاي شرقي به اروپاي بزرگ دموكراتيك ملحق شود مسكو از تقريبا نيمي از منابعي محروم شد كه طي جنگ سرد در اختيارش بود. بعد از دموكراتيكشدن جبري آلمان و ژاپن پس از جنگ جهاني دوم كه تحت قيموميت ايالات متحده انجام شد شايد اين بزرگترين تغيير در موازنه جهاني قدرت بود. به علاوه هنوز هم اين احتمال هست كه چين نهايتا به دموكراتيزاسيون روي آورد و روسيه هم به مسير دموكراسي برگردد. اگر چين و روسيه دموكراتيك نشوند بسيار مهم است كه هند همچنان دموكراتيك باقي بماند؛ هم به دليل نقش متعادلكنندهاش در برابر چين و هم به اين دليل كه هند الگويي براي ساير كشورهاي در حال توسعه ارائه ميكند.
مهمترين عامل همچنان ايالات متحده است. بهرغم انتقاداتي كه بر آن وارد ميشود ايالات متحده – و ائتلاف آن با اروپا – مهمترين و تنها اميدي است كه براي آينده ليبرال دموكراسي وجود دارد. ايالات متحده بهرغم مشكلات و ضعفهايش هنوز هم جايگاه جهاني قدرتمندي دارد و احتمالا حتي در صورت رشد قدرتهاي كاپيتاليستي اقتدارگرا جايگاهش را حفظ ميكند. نه تنها ايالات متحده بيشترين توليد ناخالص داخلي (GDP) و رشد بازده اقتصادي را در ميان كشورهاي توسعهيافته دارد، بلكه اين كشور مهاجرپذير با تراكم جمعيتي يك چهارم اتحاديه اروپا و چين و يكدهم ژاپن و هند هنوز پتانسيل قابلتوجهي براي رشد اقتصادي و جمعيتي دارد، در حالي كه تمام كشورهاي يادشده دچار پيري جمعيت و در نهايت كاهش آن هستند چين يكي از بالاترين نرخهاي رشد اقتصادي را در جهان دارد و با توجه به جمعيت عظيم و سطوح توسعهاي همچنان پايين اين كشور چنين رشد بالايي بزرگترين عامل بالقوه براي دگرگوني روابط جهاني قدرت است. اما حتي اگر اين نرخ رشد بالا حفظ شود و همان طور كه اغلب پيشبيني ميشود توليد ناخالص داخلي چين در دهه 2020 از ايالات متحده پيشي بگيرد، در آن صورت چين هنوز هم ثروت سرانهاي كمي بيش از يكسوم ايالات متحده خواهد داشت و بنابراين قدرت اقتصادي و نظامياش به ميزان قابلتوجهي كمتر خواهد بود. چندين دهه ديگر لازم خواهد بود كه چين اين شكاف عظيم به جهان توسعهيافته را پر كند. به علاوه GDP به تنهايي معيار چندان مناسبي براي قدرت يك كشور نيست و اينكه با استناد به آن، چين را قدرت برتر بخوانيم بسيار گمراهكننده است. ايالات متحده مانند دوران قرن بيستم همچنان بزرگترين عامل تضمينكنندهاي است كه ليبرال دموكراسي به موضع تدافعي رانده نشود و به جايگاهي حاشيهاي و آسيبپذير در نظام بينالمللي فرو نيفتد.
پينوشت
1- معاهدهاي مخفي ميان آلمان، اتريش، مجارستان و ايتاليا كه در 1882 به امضا رسيد و براساس آن سه كشور توافق كردند در صورت حمله فرانسه يا روسيه به هر يك از آنها به ياري همديگر برخيزند. اين ائتلاف هر پنج سال تمديد ميشد تا آنكه ايتاليا در 1914 و در خلال جنگ جهاني اول عهدشكني كرد و به نيروهاي متحد (بريتانيا، فرانسه، روسيه) پيوست.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}